زرافشان فرمودن. نثار کردن زر میان مردم. پاشیدن سکه های زرین میان مردم. بخشیدن زر بمردم شادی را، چنانکه در عروسی های بزرگان کنند: از اول دهلیز و آستانه تا به موضع منزل عروس بر مهد زرافشان می کردند. (تاریخ طبرستان)
زرافشان فرمودن. نثار کردن زر میان مردم. پاشیدن سکه های زرین میان مردم. بخشیدن زر بمردم شادی را، چنانکه در عروسی های بزرگان کنند: از اول دهلیز و آستانه تا به موضع منزل عروس بر مهد زرافشان می کردند. (تاریخ طبرستان)
نورانی کردن. تاباندن. روشن کردن. زدودن تیرگی و تابناک کردن: کنون باتو آیم به درگاه اوی درخشان کنم تیره گون ماه اوی. فردوسی. بدو گفت خسرو که با رنج تو درخشان کنم زین سخن گنج تو. فردوسی. چوپیدا شود کژی و کاستی درخشان کنم پیش تو راستی. فردوسی. سواری فرستم به نزدیک تو درخشان کنم رای تاریک تو. فردوسی. چو اینها فرستد به نزدیک من درخشان کند جان تاریک من. فردوسی. بدین کس فرستم به نزدیک اوی درخشان کنم رای تاریک اوی. فردوسی. چو جفت من آید به نزدیک تو درخشان کند رای تاریک تو. فردوسی. تمرغ، درخشان و لغزان کردن اندام را. (از منتهی الارب)
نورانی کردن. تاباندن. روشن کردن. زدودن تیرگی و تابناک کردن: کنون باتو آیم به درگاه اوی درخشان کنم تیره گون ماه اوی. فردوسی. بدو گفت خسرو که با رنج تو درخشان کنم زین سخن گنج تو. فردوسی. چوپیدا شود کژی و کاستی درخشان کنم پیش تو راستی. فردوسی. سواری فرستم به نزدیک تو درخشان کنم رای تاریک تو. فردوسی. چو اینها فرستد به نزدیک من درخشان کند جان تاریک من. فردوسی. بدین کس فرستم به نزدیک اوی درخشان کنم رای تاریک اوی. فردوسی. چو جفت من آید به نزدیک تو درخشان کند رای تاریک تو. فردوسی. تمرغ، درخشان و لغزان کردن اندام را. (از منتهی الارب)
سر انداختن. قطع کردن و جدا کردن سر: برآریم گرد از کمینگاهشان سرافشان کنیم از بر ماهشان. فردوسی. سپه را همه دل خروشان کنیم به آوردگه بر سرافشان کنیم. فردوسی
سر انداختن. قطع کردن و جدا کردن سر: برآریم گرد از کمینگاهشان سرافشان کنیم از بر ماهشان. فردوسی. سپه را همه دل خروشان کنیم به آوردگه بر سرافشان کنیم. فردوسی
پراکندن. متفرق کردن. متشتت و تار و مار کردن. ثرّ. ثرثره. طحطحه. صعصعه: درویش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پریشان کرد و بازآمد. (گلستان). چون گرد آمدن خلق موجب پادشاهی است تو چرا خلق را پریشان میکنی. (گلستان) ، افشاندن. پراکندن (دانه) : تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری. (گلستان). - پریشان کردن موی یا زلف، از هم باز کردن تارهای آن: پریشان کرده ای زلف دو تار را. ، گوراندن. آشفتن. آلفتن. آشفته و آلفته ساختن
پراکندن. متفرق کردن. متشتت و تار و مار کردن. ثَرّ. ثَرثَره. طحطحه. صعصعه: درویش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پریشان کرد و بازآمد. (گلستان). چون گرد آمدن خلق موجب پادشاهی است تو چرا خلق را پریشان میکنی. (گلستان) ، افشاندن. پراکندن (دانه) : تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری. (گلستان). - پریشان کردن موی یا زلف، از هم باز کردن تارهای آن: پریشان کرده ای زلف دو تار را. ، گوراندن. آشفتن. آلفتن. آشفته و آلفته ساختن
پراکنده کردن. متفرق ساختن: برزم آسمان را خروشان کند چو بزم آیدش گوهر افشان کند. فردوسی. خم آرد ز بالای او سروبن در افشان کند چون سراید سخن. فردوسی. تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد بر سرت دایم بریزد نقل و زاد. مولوی. - سرافشان کردن، کنایه است از کشتن: کنون خاک را از تو جوشان کنم برآوردگه بر سرافشان کنم. فردوسی. سپه را همه دل خروشان کنم به آوردگه بر سرافشان کنم. فردوسی
پراکنده کردن. متفرق ساختن: برزم آسمان را خروشان کند چو بزم آیدش گوهر افشان کند. فردوسی. خم آرد ز بالای او سروبن در افشان کند چون سراید سخن. فردوسی. تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد بر سرت دایم بریزد نقل و زاد. مولوی. - سرافشان کردن، کنایه است از کشتن: کنون خاک را از تو جوشان کنم برآوردگه بر سرافشان کنم. فردوسی. سپه را همه دل خروشان کنم به آوردگه بر سرافشان کنم. فردوسی
درخشان کردن. تابان ساختن. روشن کردن: چو از تن ببرّم سر ارجاسب را درفشان کنم جان لهراسب را. فردوسی. ستائیم زآن پس شهنشاه را که تختش درفشان کند ماه را. فردوسی. بیایم چو خواهی به نزدیک تو درفشان کنم روز تاریک تو. فردوسی. ز دشمن بخواهم همان کین خویش درفشان کنم راه و آئین خویش. فردوسی. ، آوازه و مشهور کردن: برآرم از ایشان همه کام تو درفشان کنم در جهان نام تو. فردوسی
درخشان کردن. تابان ساختن. روشن کردن: چو از تن ببرّم سر ارجاسب را درفشان کنم جان لهراسب را. فردوسی. ستائیم زآن پس شهنشاه را که تختش درفشان کند ماه را. فردوسی. بیایم چو خواهی به نزدیک تو درفشان کنم روز تاریک تو. فردوسی. ز دشمن بخواهم همان کین خویش درفشان کنم راه و آئین خویش. فردوسی. ، آوازه و مشهور کردن: برآرم از ایشان همه کام تو درفشان کنم در جهان نام تو. فردوسی